حدود دو سالگیش فهمیدم که مثل همسن و سالانش حرف نمیزنه! اوایل خیلی به روی خودم نیاوردم و با خودم میگفتم نباید بچه ها رو با هم مقایسه کرد.
بزرگ و بزرگتر شد و مسلما احتیاج به حرف زدن داشت! گاهی خواسته ای داشت که هرچه تلاش میکرد بفهمونه ما هیچی متوجه نمیشدیم ... کم کم همین قضیه باعث عصبانیتش میشد! این صحنه ها برام خیلی ناراحت کننده و نگران کننده بود... از طرفی دلم میسوخت که طفل معصوم چه عذابی میکشه چیزی نمیتونه حالیمون کنه! از طرفی نگران که این وضعیت تا کی؟! نکنه...!؟
اطرافیان به راحتی متوجه این قضیه میشدن، خصوصا بچه دارها... و گاهی خیلی رک میگفتن نمیتونه؟ بعضی از سر دلسوزی، بعضی نگرانی، بعضی هم به با لبخند تمسخرامیز! و مقایسه شدید بین دخترم و فرزندشون! سعی میکردم با خونسردی جواب بدم که مهم نیست! دیر نشده! ولی خودم هم ایمان نداشتم به جوابم...
بالاخره بردمش گفتاردرمانی! خانومی که ازش تست گرفت رو به من گفت دخترت از نظر ما هیییچ مشکلی نداره و نگرانی شما بی مورده! احتمالا دو زبانه بودن شما تاثیر گذاشته روی این قضیه... سعی کنید جلوی بچه فقط فارسی صحبت کنید. همین...
چند ماهی گذشت و یکدفعه دخترم به سرعت کلمات رو پشت سر هم یاد گرفت و به حرف اومد اونم چه حرفی!
الان مخ ما رو میخوره
در شعر و حرفای قلمبه و حاضرجوابی و ... سرامد همون بچه هایی شده که والدین شون روزی میزدن تو سرمون!
و جالبه زبان گیلکی رو هم همزمان یاد گرفت. و مکالمات من و خانواده م رو به راحتی ترجمه میکنه
کلمات کلیدی: