سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به حق برایتان می گویم : بنده نمی تواند خدمتگزاردو پروردگار باشد و هرچه بکوشد، باز یکی را بر دیگری ترجیح خواهد داد. همچنین خدا دوستی و دنیا دوستی، برای شما جمع نخواهد شد . [عیسی علیه السلام]
✿ ❀ رنگ های دنیای من ❀ ✿
 
خاله

خاله صفورا خاله ی مادرم بود.  ازون خانمای کدبانو و البته بسیار زیبا بود که حتی اهالی محل بیشتر از اسمش اونو به چشم های آبی و زیباش میشناختن. اما بختش سیاه بود و از زندگی با مردش خیری ندید... خاله تنها توی یه خونه نقلی کاهگلی شمالی زندگی میکرد... خونه با اینکه کوچیک بود ولی سادگی و زیبایی موج میزد، یه آرامش خاصی داشت... باغچه کوچولوی جلوی خونه ش پر بود از گلهای متنوع که خاله با ذوق فراوان براشون وقت میذاشت... 

از هشت و نه سالگی همیشه وقتی شمال میرفتم باید خونه خاله میرفتم اونم هر روز با دخترداییم و گاهی دوستم. خاله خیلی تحویل مون میگرفت و با اینکه دستش تنگ بود همیشه حتی چیز اندکی برای پذیرایی از ما داشت. و در هر دفعه سفرمون حتما باید خانوادگی دعوت مون میکرد و یه سفره توی همون خونه ی باصفاش مینداخت ازین سر تا اون سر... پر از هنر و سلیقه، پر از برکت... چقدر خوش میگذشت به ما... بزرگتر که شدم سعی کردم باهاش پخت نان و شیرینی رو تجربه کنم...خاله هم شوخ طبع بود هم ذوق شعر و شاعری داشت، توی همین همنشینی هامون بالاسر شیرینی ها از خنده روده بر میشدیم... و از هرسالی که میرفتیم خاطرات زیادی باهاش دارم... 

دیگه کم کم خاله افتاده شد. اخرین بار بعد ازدواجم با محمد رفتیم خونه ش. خاله هول کرد و یواش بهم گفت دختر چرا شوهرتو آوردی اینجا؟ خجالت میکشم!  نمیگه چه خونه کلنگی ای و کوچیکی داره خاله ش؟ گفتم خاله این چه حرفیه! این خونه ی باصفا آرزوی خیلیاست... محمد هم آدم خاکی هست، پدربزرگ خودشم همینجوری خونه روستایی داره تو همون خراسون! اصلا چی بهتر ازین؟ خیلی هم از خونه های شهر بهتره... 

بعد اون دیگه خاله احتیاج به مراقبت داشت و ازون خونه رفت پیش دخترش زندگی کرد... هروقت میرفتم و به اون سمت نگاه میکردم دلم میگرفت! خونه کم کم خراب شد... 

و امروز خاله صفورا هم رفت برای همیشه...

روحش شاد


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/4/16:: 10:38 صبح     |     () نظر
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها