سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که کرده وى به جایى‏اش نرساند ، نسب او را پیش نراند . [ و در روایت دیگرى است : ] آن که گوهر خویشش از دست شود ، بزرگى تبار وى را سود ندهد . [نهج البلاغه]
✿ ❀ رنگ های دنیای من ❀ ✿
 
زن ... آزادی؟

بعضی کوتاهی ها خسارت جبران ناپذیر دارد...تاوان سنگین باید پس داد... 

و این نتیجه همان کوتاهی ها و اشتباهات پی در پی مسوولین...

کاش کار به اینجا نمی‌کشید! که خشم جای عقل را بگیرد و بجای گرفتن حق! دنبال آزادی کذایی باشند...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 101/8/26:: 8:37 عصر     |     () نظر
 
خاله جلیله...

خاله ی پدرم، که از پدر با مادربزرگم خواهر بودن، و بخاطر همین از گذشته ارتباط ها کمرنگ بود. و بابا تنها خواهرزاده ای بود که بخاطر روابط اجتماعی بالا ارتباطش رو حفظ کرده بود. با این حال سال به سال از هم خبر میگرفتیم... 

از چند سال پیش و بعد از ازدواج من ارتباط ما پررنگ تر شد. خاله چند باری به خونه م اومد و بسیار مورد احترام من و محمد بود.

برام جالب بود یکی با این سن و سال اینقدر با ذوق خیاطی کنه ، اینقدر با سواد باشه و اینقدر زیبا اشعار شعرای نامی رو از حفظ برام بخونه. 

خاله متولد نجف اشرف بود چون حدود نود سال پیش جدم اونجا درس میخوند و همسر و فرزندانش سال ها اونجا بودن. و چون توی جو فرهنگی بزرگ شده بود این همه لفظ قلم حرف زدن جای تعجب نداشت. 

در چند سال اخیر رفت و امد زیادی داشتیم. من رو خیلی دوست داشت و مرتب هم تماس میگرفت هم پیام میذاشت و عکسای روزمره و خانوادگیش برام واتساپ میفرستاد. سوالات خیاطی ازش میپرسیدم و جواب میداد. میگفت دختر تو با استعدادی در هنر، راه منو ادامه بده و آموزشگاه بزن.

گاهی راهنمایی میکرد گاهی نصیحت ... و من کلامش رو خیلی دوست داشتم. ازون آدمایی بود که 120 ساله باید میشد تا خیلی چیزا ازش یاد بگیرم. ازون آدمایی بود که همه جوره میشد روی حمایتش حساب باز کرد... 

و در نوروز با خبر فوت ناگهانی خاله شوکه شدم... 

پیام هاش رو هنوزم دارم ... باورم نمیشه دیگه کسی نیست جواب بده... 

و من بزرگترامو یکی یکی دارم از دست میدم و این یعنی خودم دارم بزرگتر میشم... 

روحت شاد خاله ی عزیز و خاص و مهربانم...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 101/1/16:: 2:3 صبح     |     () نظر
 
سادگی همیشه زیباست

تقریبا تمام کارای عید رو انجام دادیم، خونه تکونی که میشد اینقدر زیاد و طولانی نباشه... محمد داشت نمای روی کابینت ها رو تمیز میکرد، منم یه دستم به بچه بود یه دستم کمک محمد میکردم... در حین تمیزکاری ها با خودم فکر میکردم فقط کافی بود همه چی ساده تر بود. مثل همون خونه های مادربزرگی که دلتنگ شون هستیم و توی اینستا فرت و فرت لایک شون میکنیم. 

وسایل کم ، اتاق ها خلوت و دلباز...مرتب کردن شون هم راحت!  

دکوراسیون های الان گرچه زیبا هستن ولی دست و پا گیر و پر دردسر و گرونن، و این استفاده رو سخت میکنه و اینجاست که میگن کیفیت زندگی مهمه نه کمیت... 

اتاق ها تخت، پذیرایی مبلمان، اشپزخونه میزناهارخوری فضای همه جا گرفته شده... 

محمد همچنان مشغوله... گفتم چقدر تمیزکاری مداوم لازم دارن این کابینت ها! 

محمد یه نگاهی انداخت و انگار فکرم رو خوند و گفت وقتی روزی عاشق ظاهر ممبران سفید بودی فکر اینجا نبودی؟ 

دوباره به فکرم برگشتم... دوباره دلم خونه ساده مادربزرگی خواست... 

وسایل کم و راحت! فضاهای اتاق باز و دلنواز... ظرف و ظروف شون ساده و بی آلایش! با همون چارتا دونه ظرف کلی مهمونی میگرفتن... نه مثل ظروف ما که یه مهمون هم که میاد درآوردن شون کلی قر و فر داره... یواش بردار پاک کن لک نداشته باشه یواش بذار ... فقط سوسول بازی! 

راستی چرا با اینکه من و هزاران نفر دیگه خونه مادربزرگی دوست داریم ولی جراتش رو نداریم اون سبکی زندگی کنیم؟ و دوباره برگردیم به سادگی! 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/12/23:: 7:1 عصر     |     () نظر
 
توکلت علی الله

و به لطف خدا تو پنج ماهه شدی عزیز دل مادر دوست داشتن 

توی این مدت بارها و بارها به کابوس های دوران بارداری که پزشکان برام ساخته بودن و تا آخرین روز ادامه داشت فکر کردم و بعد به تو نگاه کردم و خدا رو هزارمرتبه شکر کردم. و ایمان آوردم به ناقص بودن علم پزشکی... 

بارها خواستم اتفاقات اون دوران رو بنویسم ولی صلاح دیدم به دست فراموشی سپرده بشه اگر بشه! 

ببخش که من از سر دلواپسی و نگرانی آرامش تو رو هم بهم ریختم... 

و امروز تو هستی و سالمی و باهوشی به لطف خدا.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/9/29:: 12:58 صبح     |     () نظر
 
شب آبان ماهی

یه شب سرد پاییزی باشه 

و

بچه رو پا خواب باشه

و

هندزفری تو گوش باشه و اهنگای نوستالژی غمگینی گوش کنی ولی بهت انرژی بده! 

و 

بافتنی در دست و دونه دونه با عشق ببافی برای نفسای مامان و بپوشن خوشگل بشن مث دست گل بشن 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/8/6:: 9:0 عصر     |     () نظر
 
ماه مدرسه

بعد از کلی صلاح و مشورت به این نتیجه رسیدم که باید بچه رو بفرستم دنبال علم و دانش ... شاید کرونا سال دیگه هم باشه! تا کی زندگی رو از حالت عادی خارج کنیم! چه بسا سال گذشته خیلی از کلاس اولی ها به کلاس اول نرفتن و امسال با همون شرایط کرونایی مجبورن برن! 

جشن افتتاحیه فسقلی رو گذاشتم خونه و باهاش رفتم تا با دیدن مادران دیگه با خودش نگه کاش مادر منم میومد. ولی توجیه ش کردم که با داشتن یه نوزاد وقت آزادی مثل بقیه ی مادران ندارم که هر روز برای دلخوشی برم مدرسه.  و دخترک کاملا پذیرفت و با این قضیه کنار اومد. 

سوم مهر وقتی توی لباس مدرسه دیدمش ذوق کردم و بغض کردم و با هزار امید راهیش کردم

توکل بخدا... 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/7/28:: 12:35 صبح     |     () نظر
 
بماند به یادگار

28 تیر...اذان مغرب شب عرفه و تولد دومین فرزندم ... 

و خانواده ما چهارنفره شد

خدایا چشم همه منتظرا رو روشن کن


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/4/29:: 10:18 صبح     |     () نظر
 
...

باید دنیا را کمی بهتر از آن چیزی که تحویل گرفته ای، تحویل دهی...

خواه با فرزندی خوب، 

خواه با باغچه ای سرسبز، 

خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی...

و اینکه بدانی اگر حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است، یعنی تو موفق بوده ای... 

گابریل گارسیا مارکز


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/4/19:: 10:35 صبح     |     () نظر
 
خاله

خاله صفورا خاله ی مادرم بود.  ازون خانمای کدبانو و البته بسیار زیبا بود که حتی اهالی محل بیشتر از اسمش اونو به چشم های آبی و زیباش میشناختن. اما بختش سیاه بود و از زندگی با مردش خیری ندید... خاله تنها توی یه خونه نقلی کاهگلی شمالی زندگی میکرد... خونه با اینکه کوچیک بود ولی سادگی و زیبایی موج میزد، یه آرامش خاصی داشت... باغچه کوچولوی جلوی خونه ش پر بود از گلهای متنوع که خاله با ذوق فراوان براشون وقت میذاشت... 

از هشت و نه سالگی همیشه وقتی شمال میرفتم باید خونه خاله میرفتم اونم هر روز با دخترداییم و گاهی دوستم. خاله خیلی تحویل مون میگرفت و با اینکه دستش تنگ بود همیشه حتی چیز اندکی برای پذیرایی از ما داشت. و در هر دفعه سفرمون حتما باید خانوادگی دعوت مون میکرد و یه سفره توی همون خونه ی باصفاش مینداخت ازین سر تا اون سر... پر از هنر و سلیقه، پر از برکت... چقدر خوش میگذشت به ما... بزرگتر که شدم سعی کردم باهاش پخت نان و شیرینی رو تجربه کنم...خاله هم شوخ طبع بود هم ذوق شعر و شاعری داشت، توی همین همنشینی هامون بالاسر شیرینی ها از خنده روده بر میشدیم... و از هرسالی که میرفتیم خاطرات زیادی باهاش دارم... 

دیگه کم کم خاله افتاده شد. اخرین بار بعد ازدواجم با محمد رفتیم خونه ش. خاله هول کرد و یواش بهم گفت دختر چرا شوهرتو آوردی اینجا؟ خجالت میکشم!  نمیگه چه خونه کلنگی ای و کوچیکی داره خاله ش؟ گفتم خاله این چه حرفیه! این خونه ی باصفا آرزوی خیلیاست... محمد هم آدم خاکی هست، پدربزرگ خودشم همینجوری خونه روستایی داره تو همون خراسون! اصلا چی بهتر ازین؟ خیلی هم از خونه های شهر بهتره... 

بعد اون دیگه خاله احتیاج به مراقبت داشت و ازون خونه رفت پیش دخترش زندگی کرد... هروقت میرفتم و به اون سمت نگاه میکردم دلم میگرفت! خونه کم کم خراب شد... 

و امروز خاله صفورا هم رفت برای همیشه...

روحش شاد


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/4/16:: 10:38 صبح     |     () نظر
 
اوضاع آشفته

اینترنت ضعیف... برق قطع...گاهی تلفن هم قطع... هوا گرررم... مردم کلافه... 

ما که خونه مون نزدیک آتش نشانی هست به محض قطع شدن برق صدای آژیر ماشین های اتش نشانی رو میشنویم که راه میفتن و میرن ، کاملا مشخصه چقدر مشکل برای شهروندان پیش میاد! الان تو شرایطی هستیم که میگیم کاش طبق برنامه جدول قطع کنن!!!  حداقلش اینه مردم توی آسانسور لااقل گیر نمیکنن! 

دوست دارم بدونم برق واسه خانواده خود مسولین هم قطعه؟ یا فقط برای ماست؟! 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/4/15:: 10:18 صبح     |     () نظر
   1   2   3   4   5   >>   >
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها