سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غایت خرد، اعتراف به نادانی است . [امام علی علیه السلام]
✿ ❀ رنگ های دنیای من ❀ ✿
 
عادی سازی

مرغ گران میشود ، مردم اعتراض میکنند ، مرغ کمیاب میشود! مردم صف میبندند برای مرغ و راضی میشوند به گرانی اش! فقط کمیاب نباشد! 

 

برق قطع میشود و مردم اعتراض میکنند، قطعی برق طبق جدول پیش نمیرود و نیم ساعت و یک ساعت پس و پیش میشود! مردم راضی میشوند قطع شود ولی با برنامه! 

و خیلی موارد دیگر...

و اینچنین افکار آماده میشود 

عادی سازی میشود 

و به مرگ میگیرند تا به تب راضی کنند... 

 

و همه سکوووت... 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/3/9:: 5:26 عصر     |     () نظر
 
انتخاب مدرسه

وسط معرکه ای که کرونا راه انداخته و ما نمیدونیم بالاخره کار درست اینه بچه رو بفرستیم مدرسه یا نه! فکر میکنیم که اگه بره کجا بره! 

کجا بره که از هم از نظر آموزشی هم پرورشی متعادل باشه

دوست ندارم جایی بره که اونقدر سختگیری کنن که بچه بچگی نکنه و تا موقع خواب کتاب دستش باشه! 

دوست ندارم جایی باشه که به قدری اجبار روی عقاید باشه که بیرون از مدرسه همه آن کار دیگر میکنند... 

از طرفی دوست ندارم جایی بره که همنشین و همکلاسی هاش از قشری باشند که پز حیوانات خانگی شون رو بهم میدن و برای بچه تبدیل به ارزش بشه! همین که تو محله سگ بازها زندگی میکنیم به اندازه کافی میبینه خودش! 

خدا کمک کنه از پس تربیت بچه بربیایم حالا که میخواد وارد جامعه بشه و بسیاااری از ارزش های بیرون درست نقطه مقابل چیزهایی هست که تو خانواده کوچیک خودش یاد گرفته...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/3/7:: 6:34 عصر     |     () نظر
 
دنیای بی دغدغه کودک

_مامان میری دکتر؟ 

_ آره دخترم، دختر خوبی باش، مادرجون رو اذیت نکن تا من و بابایی برگردیم باشه؟ 

_باشه مامان منم برات دعا میکنم 

_ دورت بگردم مامانی... برام دعا کن

_ خدایا مامانم زودتر خوب بشه که برام پیتزا درست کنه ، کیک درست کنه ... 

_ باید فکر کرد

 

چقدر کودکان بی شیله پیله حرف شون رو میزنن تبسم چند دفعه هم اشاره داشته باباش رو دوست داره بخاطر اینکه براش کارتون داندود (دانلود) میکنه! 

داییش رو دوست داره چون براش طرحای مورد علاقه ش رو پرینت میگیره برای رنگ امیزی، آقاجونش رو دوست داره چون میبرتش موتورسواری! مادرجونش چون باهاش بازی میکنه و ... خلاصه همش منفعت! نکته بین


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/3/3:: 11:49 صبح     |     () نظر
 
بلبل زبون کی بودی تو؟

حدود دو سالگیش فهمیدم که مثل همسن و سالانش حرف نمیزنه! اوایل خیلی به روی خودم نیاوردم و با خودم میگفتم نباید بچه ها رو با هم مقایسه کرد.

بزرگ و بزرگتر شد و مسلما احتیاج به حرف زدن داشت! گاهی خواسته ای داشت که هرچه تلاش میکرد بفهمونه ما هیچی متوجه نمیشدیم ... کم کم همین قضیه باعث عصبانیتش میشد! این صحنه ها برام خیلی ناراحت کننده و نگران کننده بود... از طرفی دلم میسوخت که طفل معصوم چه عذابی میکشه چیزی نمیتونه حالیمون کنه! از طرفی نگران که این وضعیت تا کی؟! نکنه...!؟ 

اطرافیان به راحتی متوجه این قضیه میشدن، خصوصا بچه دارها... و گاهی خیلی رک میگفتن نمیتونه؟ بعضی از سر دلسوزی، بعضی نگرانی، بعضی هم به با لبخند تمسخرامیز! و مقایسه شدید بین دخترم و فرزندشون! سعی میکردم با خونسردی جواب بدم که مهم نیست! دیر نشده! ولی خودم هم ایمان نداشتم به جوابم... 

بالاخره بردمش گفتاردرمانی! خانومی که ازش تست گرفت رو به من گفت دخترت از نظر ما هیییچ مشکلی نداره و نگرانی شما بی مورده! احتمالا دو زبانه بودن شما تاثیر گذاشته روی این قضیه... سعی کنید جلوی بچه فقط فارسی صحبت کنید. همین... 

چند ماهی گذشت و یکدفعه دخترم به سرعت کلمات رو پشت سر هم یاد گرفت و به حرف اومد اونم چه حرفی! 

الان مخ ما رو میخورهدوست داشتن 

در شعر و حرفای قلمبه و حاضرجوابی و ... سرامد همون بچه هایی شده که والدین شون روزی میزدن تو سرمون!

و جالبه زبان گیلکی رو هم همزمان یاد گرفت. و مکالمات من و خانواده م رو به راحتی ترجمه میکنه نکته بین


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/2/7:: 1:10 صبح     |     () نظر
 
1400 مان هم اینطوری شروع شد

دلم میخواست دوباره این وبلاگ خاطره انگیزم رو وقتی برای خودم بروز کنم که پر از انرژی مثبت باشم... اما انگار نه قراره کرونا بره نه قراره اوضاع مملکت سروسامونی پیدا کنه... حال خوب ما خلاصه شده در خانواده ی کوچک مون که اونم مسلما از جامعه گاهی تاثیرپذیره... 

دخترک هر روز با کلی سوال و آرزو و رویای مهد و مدرسه دلم رو میسوزونه! با بازگویی خاطراتش از پارک و شهربازی و شمال و عروسی و غیره نمیدونه تو دل مادرش چی میگذره! مادری که نمیتونه پیش پا افتاده ترین خوشی هایی که خودش داشته و برای فرزندش آرزو شده برآورده کنه.  

اینبار دیگه خودمم خجالت میکشیدم که بگم دخترم کرونا تموم بشه همه جا باز میشه میتونی بری مدرسه که با عکس العمل غیرمنتظرش روبرو شدم که با حالت کلافگی و عصبی گفت مامان کرونا تموم نمیشه! من میخوام برم مدرسه! 

از یکسال و چند ماه وعده و امید ما ناامید شده و من واقعا موندم چی بگم... 

دیگه باید اعتراف کنم اوضاع ما دهه شصتی ها که به نسل سوخته معروفیم ازین طفلکی ها خیییلی بهتر بوده. 

دعوتش میکنم به تماشای تلویزیون و اونم با ناچاری و بی رغبتی شبکه پویا رو میاره و میگه اه! مامان باز این مل مل بی مزه شروع شد!  ( این یکی رو دیگه خیلی حق داره! ) 

اینجاست که منم درمانده میشم و پناه میبرم به جناب نمکی خونه مون! که پاشو یه کاری بکن! افسردگی گرفتیم! 

و محمد با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی ما رو میبره یه دوری تو شهر میزنه و مواظبه کاملا آدم به دور بریم و بیایم!!! چشمک

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 100/1/30:: 1:36 صبح     |     () نظر
 
به وقت روزهای پر استرس...

بعضی اتفاقات آدم را بزرگ میکند...

بعضی مشکلات هم آنقدر بزرگ هستند که بعدش دیگر هیچ وقت آن آدم قبلی نشوی... 

بعضی تصمیم ها سختند...خیلی سخت... 

خدایا امید به تو... 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 99/10/28:: 9:39 عصر     |     () نظر
 
یا صاحب الزمان...

امید غریبان تنها کجایی؟ 

...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 99/8/4:: 10:41 عصر     |     () نظر
 
دلتنگی

فضای مجازی این فرصت رو میده که بعد از سالها افرادی رو توش پیدا کنی. مثلا همکلاسی های دوران راهنمایی! که بخاطر انتخاب رشته های متفاوت پراکنده شدیم... توسط رفقا گروهی تشکیل میشه و همه میریزیم توش! 

پروفایل ها رو یکی یکی نگاه میکنم... 

وای خدای من! چقدر عوض شدن! چه به لحاظ پوشش ، چه چهره... یکی رو کلا نشناختم! هرچی هم گفتن فلانیه باورم نمیشد! 

فکر که میکنم حدود بیست سال ازون موقع ها داره میگذره... بایدم تغییر کنیم... به درخواست شون عکسم رو گذاشتم توی گروه. دیگه پیام ها صوتی شد که نمیری! تکون نخوردی لعنتی! 

ولی اشتباه میکنن... مثل اونا شاید تغییر نکرده باشم ولی آینه چند خط ریز زیر چشم داره نشون میده که گرچه عمیق نیست ولی یاداوری میکنه که اوج جوانی رو طی کردی و در سراشیبی قرار گرفتی.

هم دانشگاهی های آقا رو خیلی اتفاقی میبینم که قیافه ها همه جاافتاده و بعضا موها جوگندمی. اولش تعجب میکنم و بعدش... 

بله ... همگی داریم میریم سمت چهل سالگی... سمت میانسالی. چند سالی مونده هنوز، ولی چهره ها دارن کم کم آماده میشن ... 

من خیلی زود دلتنگ میشم... دیدن این چهره ها یه غمی برام داره. گذشته رو خیلی جستجو میکنم. گاهی دلم حتی برای دوستان فضای مجازی هم تنگ میشه. خیلی وقتا سری میزنم به نوشته های سالها پیش... کامنتهای سالها پیش... دوست دارم از همه خبر بگیرم. ولی ازینکه شاید عجیب به نظر بیام کمتر این کار رو میکنم.

غرق گذشته میشم که دخترم صدام میکنه و میاره به الان! دل خوشی منه. نگاش میکنم میخوام جونمم براش بدم! جوانی جای خود دارد... اطمینان دارم که سالها بعد دلم برای همین لحظات هم تنگ میشه! 

که دخترم به آلبالو میگفت آبلابو ، به خرس قطبی میگفت خرس قبطی و... 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 99/4/30:: 11:41 عصر     |     () نظر
 
بازم از کرونا بگم...

کرونا تا نزدیکی های ما هم اومده... گریبانگیر کسانی هم شده که هم ماسک استفاده میکردن هم دستکش و مواد ضدعفونی کننده و هم فقط در صورت اجبار بیرون سر میزدن! و این یعنی اینکه این ویروس خیلی بی انصافه! 

من و خانوادم هم مدتی درگیر بیماری ای!  بودیم که مشکوک به کرونا بود! بیحالی و تب و لرز و کوفتگی بدن و البته فقط یک روز! صبح روز بعد کاملا سرپا شدم و البته تا دو هفته حس بویایی رو از دست دادم. همسرجان هم فقط درد قفسه سینه تجربه کرد. اما تست ندادیم چون خیلی تستا الکیه... مثبت رو منفی اعلام میکنن، منفی رو مثبت اعلام میکنن!

در قرنطینه کامل بسر بردیم و خونه ی نزدیک ترین افراد هم نرفتیم. الحمدلله خوبیم. خدا شر این ویروس رو کم کنه از دنیا... 

پ ن 1: افراد زیادی مثل ما تست کرونا ندادن. آمار واقعی کرونا بسیار بیشتر از چیزی هست که شبکه خبر زیرنویس میکنه. 

پ ن 2: آقایی رو میشناسم که به دلیل شیمی درمانی بسیار ضعیف و نحیف شدن دنبال چک و بررسی پیشرفت سرطان بودن که متوجه شدن کرونا هم گرفته بودن و رد کردن . درسته که باید خیلی مواظب باشیم، ولی همیشه اراده خداوند رو از یاد نبریم. عمر دست خداست


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 99/4/23:: 3:40 عصر     |     () نظر
 
خاطرات سفیر

در روزگاری که یاهو مسنجر مد بود (یادش بخیر!)، یادمه از سر کنجکاوی سری به اتاق های گفتگو میزدم. عکس العمل های مردم کشورهای مختلف در مقابل یک ایرانی متفاوت بود. بعضی ایران رو به عنوان یک کشور مستقل و مقتدر میشناختن. برخی در نقطه مقابل بودن و انگار حتی از گفتگو با یک ایرانی هم خوش شون نمیومد! همه ی این رفتارها برای من جالب بود! گاهی سوال میپرسیدن و من به عنوان یک ایرانی احساس مسولیت میکردم و سعی میکردم پاسخ خوب و درستی پیدا کنم. 

کتاب خاطرات سفیر خاطرات و چالش های یک دانشجوی ممتاز ایرانی مسلمان هست در کشور فرانسه. کتابی که به خاطر همون تجربه اندک من از گفتگو با خارجی ها ، خیلی زود باهاش احساس آشنایی کردم اگرچه وسعت خاطرات این  خانم، قابل مقایسه با من نیست. 

 این کتاب شیرین رو دارم میخونم و به سرعت هم داره ورق میخوره و لذت میبرم. مؤدب

پ ن: فکر میکنم خارجی ها خیلی دوست دارن یه ایرانی ببینن! به نظر خیلی سرصدا داریم تو دنیاپوزخند


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مدادرنگی 99/4/18:: 12:58 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها